در اتاقی به سر میبرم و میخوابم که سرد و رو به انجماد است این شوفاژ برای این اتاق بزرگ با آن پنجرهی سرتاسری کم و ناکافی است شبها با جوراب بافتنی و سوییشرت و کلاه میخوابم و باز صبح که بیدار میشوم میلرزم تا حدی که باید بیدرنگ استخوانهای یخزدهام را بکنم زیر دوش آب گرم با این همه حاضر نیستم به اتاق دیگری بروم که صدای تلوزیون را بیش از این تحمل کنم از دیشب قرصی را جایگزین قرص خواب همیشهام کردهام که کپسولش را باز میکنم و محتویاتش را میریزم توی آب و میخورم اما برای من اینجور قرصهای گیاهی چطور میتواند مفید واقع شود؟ به هر حال میخواهم و باید هر روز را فقط برای همان روز زندگی کنم دیشب در پارههای خواب به حال و روز خودم فکر کردم ولی به محض اینکه دلم برای خودم سوخت با خودم گفتم چه فرقی میکند وقتی قرار است ده پانزده سال دیگر کلا نباشم چون فکر میکنم سعادتمندترین زندگی که میتوانم بکنم این است که در سی و پنج سالگی خودکشی کنم بدون بچه بدون شوهر و باکره چرا که ازدواج با هر کسی جز آنکه دوستش دارم مایه بدبختی است پس باید زن بودنم و احساس نیازم به مادر شدن را انکار کنم پس تبدیل به یک راهبه شدهام عفیف و مجرد و متبرک از این دنیا میروم و او فرسنگها دور از اینجا هرگز نمیتواند بفهمد که چهقدر او را میستایم و عشقم همان چیزی که مرا ناخواسته به او متعهد کرده چگونه قدرتی دارد قدرتی که میتواند نوزادی به این دنیا بیاورد یا توموری بدخیم شود کاش میتوانستم فقط حقیقت آنچه را که واقعا درونم دارم نشانش بدهم ببیند و نتواند جور دیگری قضاوتش کند نتواند عشقم را نتیجه وسواس و بیمارگونه و متوهم بپندارد اگر میدید اگر به چشم میدید که چقدر عریان است انصاف میداد و صداقتش را و اخلاصش را میپذیرفت آن وقت نتیجه مهم نبود همین که همانطور که هست ابرازش کنم برای من کاملا بسنده بود ولی کلمات در چنین وضعی با چنان آشنایی که ما داشتیم حق مطلب را ادا نمیکند و بنابراین تنها راه دفاع از حیثیت عشق این است که ناگفته بماند شاید اگر واقعبین باشم زندگی قدرتمند تر از یاس من عمل کند زندگی با آن خاصیت پیشروندگی و شکل عوضکردنش یادم نرفته روزگاری پزشکها و برگههای پاتولوژی وحشتزده و ناامیدم کرده بود میگفتم پس پایان کار اینجاست!شبی در اتاق بیمارستان علیبنابیطالب دکتر بیهوشی دوز بیهوشی را بیشتر و بیشتر میکرد و من باز به هوش میآمدم و پزشکها را متعجب میکردم و لولههایی که درونم میچرخید را حس میکردم و میدیدم که جابهجایم میکنند از این تخت به آن تخت دکترم گفت چیزی بگو و مامان با لباس بیمارستان نگران دورم میچرخید خواستم نمکی بریزم و مصرعی از کنیزک و پادشاه خواندم از طبیبان رفت یکسرآبرو روزگاری بودبله زندگی و چرخ دوار همین است و چنین میکند میچرخد من هم بین چرخدندههای زندگی صدمه میبینم و بزرگ میشوم بین زشتیها و زیباییها و روزمرهگیهایش:تغییر فصل و آمدن سال جدید ،دیدوبازدید عید ،درسخواندن،پسانداز کردن،مسواکزدن و به این ترتیب همهچیز در مدار کاملی میچرخد
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت